شماره ٢٢٥: عجب شکسته دل و زار و ناتوان شده ام!

عجب شکسته دل و زار و ناتوان شده ام!
چنان که هجر تو ميخواست، آنچنان شده ام
تو آفتابي و من ذره، ترک مهر مکن
که در هواي توام، گر بر آسمان شده ام
بگفتگوي تو افسانه گشته ام همه جا
بجستجوي تو آواره جهان شده ام
خداي را، دگر، اي باد، سوي من مگذر
که من بکوي کسي خاک آستان شده ام
چه گويم از تن بيمار و کنج محنت خويش؟
بتنگناي لحد مشت استخوان شده ام
دلم ز شادي عالم گرفته است ولي
غمي که از تو رسيده است شادمان شده ام
از آن شده است، هلالي، دلم شکاف شکاف
که ناوک غم و اندوه را نشان شده ام