شماره ٢٢١: نه رفيقي، که بود در پي غمخواري دل

نه رفيقي، که بود در پي غمخواري دل
نه طبيبي، که کند چاره بيماري دل
دل بيمار مرا، هر که گرفتار تو خواست
يارب، آزاد نگردد ز گرفتاري دل!
طاقت زاري دل نيست دگر، بهر خدا
گوش کن گفت مرا، گوش مکن زاري دل
چند خواني دگران را بشراب و بکباب؟
حال خون خوردن من بين و جگر خواري دل
جان بکوي تو شد و ناله کنان باز آمد
که در آن کوي نگنجيد ز بسياري دل
دل براه غمت افتاد، خدا را، مددي
که درين راه ثوابست مددگاري دل
در وفاي تو چنانم، که اگر خاک شوم
آيد از تربت من بوي وفاداري دل
بر دل زار هلالي نکند غير جفا
آه! تا چند توان کرد جفاگاري دل؟