شماره ٢١٨: نيست غم، گر شد گريبان من از غم چاک جاک

نيست غم، گر شد گريبان من از غم چاک جاک
سينه ام چاکست، از چاک گريبان خود چه باک؟
مي کشي بر غير تيغ و مي کشي از غيرتم
از هلاک ديگران بگذر، که خواهم شد هلاک
نيست جان را با تن پاک تو اصلا نسبتي
اين تن پاک تو صد ره پاک تر از جان پاک
خاک آدم را، از آن گل کرد، استاد ازل
تا چنين نازک نهالي بر دمد ز آن آب و خاک
اي که از ما فارغي، گويا نمي داني که ما
دردمندانيم و آه ما بغايت دردناک
مي پرستان را ز مي هر دم حياتي ديگرست
آب حيوان ريخت، گويا، باغبان در جوي تاک
گر هلالي چند روزي در لباس زهد بود
باز در کوي خراباتست مست و جامه چاک