شماره ٢١٧: وه! که رفت آن شوخ و بر ما کرد بيداد از فراق

وه! که رفت آن شوخ و بر ما کرد بيداد از فراق
از فراق او بفرياديم، فرياد از فراق!
يار با اغيار و ما محروم، کي باشد روا؟
دشمنان شاد از وصال و دوست ناشاد از فراق
در فراقت حالم از هر مشکلي مشکل ترست
هيچ کس را اين چنين مشکل نيفتاد از فراق
آنکه روزم را سيه کرد از فراقت، همچو شب
روز او چون روزگار من سيه باد از فراق!
در بهار از نکهت گل بوي وصلت يافتم
وه! که مي آيد خزان و مي دهد ياد از فراق
داد و فرياد هلالي گفته اي: از دست کيست؟
اين تغافل چيست؟ فرياد از تو و داد از فراق!