شماره ٢٠٩: مردم و خود را ز غمهاي جهان کردم خلاص

مردم و خود را ز غمهاي جهان کردم خلاص
عالمي را هم ز فرياد و فغان کردم خلاص
در غم عشق جواني مي شنيدم پند پير
خويشتن را از غم پير و جوان کردم خلاص
خوش زماني دست داد از عالم مستي مرا
کز دو عالم خويش را در يک زمان کردم خلاص
بر سر بازار رمزي گفتم از سوداي عشق
مردمان را از غم سود و زيان کردم خلاص
گفتمش: آخر هلالي را ز هجران سوختي
گفت: او را از بلاي جاودان کردم خلاص