شماره ٢٠٥: روزي که بر لب آيد جانم در آرزويش

روزي که بر لب آيد جانم در آرزويش
جان را بدو سپارم، تن را بخاک کويش
چون از وصال آن گل ديدم که: نيست رنگي
آخر بصد ضرورت قانع شدم ببويش
خورشيد روي او را نسبت بماه کردم
زين کار نامناسب شرمنده ام ز رويش
مسکين دل از ملامت آواره جهان شد
اي باد، اگر ببيني، از ما سلام گويش
دهقان ز جوي تاکم سيراب ساخت، يارب
از آب زندگاني خالي مباد جويش
از جستجوي وصلش منعم مکن، هلالي
گيرم که هم نيابم، شادم بجستجويش