شماره ٢٠٤: گر گذر افتد، چو باد صبح، بر خاک منش

گر گذر افتد، چو باد صبح، بر خاک منش
همچو گرد از خاک برخيزم، بگيرم دامنش
در هوايش گر رود ذرات خاک من بباد
از هوا داري در آيم ذره وار از روزنش
آن پريرو را چه لايق کلبه تاريک دل؟
مردم چشمست، بنشانم بچشم روشنش
گر شبي لطف تنش بر پيرهن ظاهر شود
از خوشي ديگر نگنجد در قبا پيراهنش
از لطافت دم مزن، اي گل، بآن نازک بدن
زانکه گردم مي زني آزرده مي گردد تنش
تا بگردن غرق خونم، ديده بر راه اميد
گر بخون ريزم نيايد، خون من در گردنش
خاک شد مسکين هلالي در ره آن شهسوار
تا لگدکوب جفا گردد چو نعل توسنش