شماره ٢٠٣: زبان او، که نديدم ز تنگي دهنش

زبان او، که نديدم ز تنگي دهنش
اميد هست که بينم بکام خويشتنش
چه نازکيست، تعالي الله! آن سهي قد را؟
که از گل و سمن آزرده مي شود بدنش
هزار تازه گل از بوستان دميد ولي
يکي ز روي لطافت نمي رسد بتنش
سزد که جامه جان را قبا کند از شوق
هزار يوسف مصري ببوي پيرهنش
تبارک الله! ازين سبزه اي که تازه دميد!
بدامن سمن و بر کنار ياسمنش
برادران، بسگ کوي يار اگر برسيد
تحيتي برسانيد از زبان منش
هلالي از لب جانان عجب حديثي گفت!
که تازه شد همه جانها ز لذت سخنش