شماره ٢٠٠: آه! از آن شوخ، که تا سر نشود خاک درش

آه! از آن شوخ، که تا سر نشود خاک درش
بر سر عاشق بيچاره نيفتد گذرش
اي که از عاشق خود دير خبر مي پرسي
زود باشد که بپرسي و نيابي خبرش
آه سرد از دل پر درد کشيدم سحري
غافلان نام نهادند: نسيم سحرش
من که رشک آيدم از خال سيه بر لب او
چون پسندم که نشيند مگسي بر شکرش؟
همچو فرهاد بهر کوه که بردم غم خويش
زير آن بار گران سنگ شکستم کمرش
زاهد از عشق بتان خواست مرا توبه دهد
مدعي بين، که خدا عقل نداد اينقدرش
گر دلم زار شد از عشق بتان، غم مخوريد
بگذاريد، که مي خواهم ازين زار ترش
لاله بر خاک شهيد تو جگر گوشه ماست
که برآورده بداغ دل خونين جگرش
منظر چشم هلالي وطنش باد، که هست
ميل هم صحبتي مردم صاحب نظرش