شماره ١٨٦: حاش لله! کز رخت چشم افگنم سوي دگر

حاش لله! کز رخت چشم افگنم سوي دگر
خوش نمي آيد بجز روي توام روي دگر
تازه گلهاي چمن خوشرنگ و خوشبويند، ليک
گل رخ ما رنگ ديگر دارد و بوي دگر
زينت آن روي نيکو خال بس، خط، گو: مباش
حسن او را در نمي بايد سر موي دگر
کشتن آمد خوي آن بي رحم وز آنم باک نيست
باک از آن دارم که گيرد غير ازين خوي دگر
روز محشر، کز جفاي نيکوان نالند خلق
باشد آن بدخوي را هر سو دعاگوي دگر
هر کرا خاک سر کوي تو دامن گير شد
کي بدامانش رسد گرد سر کوي دگر؟
دي چو با آن زلف و رخ سوي هلالي آمدي
رفت آرام و قرارش هر يکي سوي دگر