شماره ١٧٩: جان خواهم از خدا، نه يکي، بلکه صد هزار

جان خواهم از خدا، نه يکي، بلکه صد هزار
تا صد هزار بار بميرم براي يار
من زارم و تو زار، دلا، يک نفس بيا
تا هر دو در فراق بناليم زار زار
از بسکه ريخت گريه خون در کنار من
پر شد ازين کنار، جهان، تا بآن کنار
در روزگار هجر تو روزم سياه شد
بر روز من ببين که: چها کرد روزگار؟
چون دل اسير تست، ز کوي خودش مران
دلداريي کن و دل ما را نگاه دار
کام من از دهان تو يک حرف بيش نيست
بهر خدا که: لب بگشا، کام من بر آر
چون خاک شد هلالي مسکين براه تو
خاکش بگرد رفت و شد آن گرد هم غبار