شماره ١٧٥: دوستان، امشب دواي درد محزونم کنيد

دوستان، امشب دواي درد محزونم کنيد
بر سرم افسانه اي خوانيد و افسونم کنيد
نيست اندوه مرا با درد مجنون نسبتي
مي شوم ديوانه گر نسبت بمجنونم کنيد
لاله گون شد خرقه صد چاکم از خوناب اشک
شرح اين صورت بشوخ جامه گلگونم کنيد
شهسوار من بصحرا رفته و من مانده ام
زين گناه از شهر مي خواهم که بيرونم کنيد
وصف قدش را بميزان خرد سنجيده ام
آفرين بر اعتدال طبع موزونم کنيد
چشم پر خونم ببينيد و مپرسيد از دلم
حالت دل را قياس از چشم پر خونم کنيد
چون هلالي، دوش بر خاک درش جا کرده ام
شايد ار امروز جا بر اوج گردونم کنيد