شماره ١٧٤: من نميخواهم که : در کويش مرا بسمل کنيد

من نميخواهم که : در کويش مرا بسمل کنيد
حيف باشد کان چنان خاکي بخونم گل کنيد
چون نخواهم زيست دور از روي او، بهر خدا
تيغ برداريد و پيش او مرا بسمل کنيد
بهر قتلم رنجه ميداريد دست ناز کش
هم بدست خود مرا قربان آن قاتل کنيد
چون بعزم خاک برداريد تابوت مرا
هر قدم، صد جا، بگرد کوي او منزل کنيد
تا رخش من بينم و جز من نبيند ديگري
پيش رويش پرده چشم مرا حايل کنيد
دل در آن کويست و من بيدل، خدا را، بعد ازين
بگذريد از فکر دل، فکر من بيدل کنيد
اي حريفاني، که جا در بزم آن مه کرده ايد
تا هلالي هم درآيد، رخصتي حاصل کنيد