شماره ١٧٢: وه! که سوداي تو آخر سر بشيدايي کشيد

وه! که سوداي تو آخر سر بشيدايي کشيد
قصه عشق نهان ما برسوايي کشيد
آخر، اي جان، روزي از حال دل زارم بپرس
تا بگويم: آنچه در شبهاي تنهايي کشيد
ميکشند از داغ سودايت خردمندان شهر
آنچه مجنون بيابان گرد صحرايي کشيد
حال ما و فتنه چشم تو ميداند که چيست؟
هر که روزي غارت ترکان يغمايي کشيد
بنده آن سرو آزادم، که بر رخسار گل
خال رعنايي نهاد و خط زيبايي کشيد
طاقت هجران ندارد ناز پرورد وصال
داغ و درد عشق را نتوان برعنايي کشيد
صبر فرمودن هلالي را مفرما، اي طبيب
زانکه نتوان بيش ازين رنج شکيبايي کشيد