شماره ١٦٩: دل بدرد آمد و اين درد بدرمان نرسيد

دل بدرد آمد و اين درد بدرمان نرسيد
سر درين کار شد و کار بسامان نرسيد
آن جفا پيشه، که بر ناله من رحم نکرد
کافري بود، بفرياد مسلمان نرسيد
کس بر آن شه خوبان غم من عرض نکرد
وه! که درد دل درويش بسلطان نرسيد
وه! که تا گشت سرم بر سر ميدان تو خاک
بعد از آن پاي تو يک روز بميدان نرسيد
تو چه داني که: چه حالست مرا در ره عشق؟
چون ترا گردي ازين راه بدامان نرسيد
عاقبت دست بدامان رقيب تو زدم
چه کنم؟ دست من او را بگريبان نرسيد
عمرها خواست، هلالي، که بخوبان برسد
مرد بيچاره و يک روز بديشان نرسيد