شماره ١٦٦: آخر از غيب دري بر رخ ما بگشايد

آخر از غيب دري بر رخ ما بگشايد
ديگران گر نگشايند، خدا بگشايد
دلبران، کار من از جور شما مشکل شد
مگر اين کار هم از لطف شما بگشايد
بر دل از هيچ طرف باد نشاطي نوزيد
يارب! اين غنچه پژمرده کجا بگشايد؟
نگشايد دل ما، تا نگشايي خم زلف
زلف خود را بگشا، تا دل ما بگشايد
باشد آسايش آن سيم تن آسايش جان
جان بياسايد، اگر بند قبا بگشايد
ميکشم آه که: بگشا رخ گلگون، ليکن
اين گلي نيست که از باد صبا بگشايد
تا بدشنام هلالي بگشايي لب خويش
هر سحر، گريه کنان، دست دعا بگشايد