شماره ١٦٣: مه من با رقيبان جفا انديش مي آيد

مه من با رقيبان جفا انديش مي آيد
ز غوغايي، که مي ترسيدم، اينک پيش مي آيد
چه چشمست اين؟ که هر گه جانب من تيز مي بيني
ز مژگان تو بر ريش دلم صد نيش مي آيد
بآن لبهاي شيرين وه! چه شورانگيز مي خندي؟
که از ذوقش نمک بر سينهاي ريش مي آيد
جمالت را بميزان نظر هر چند مي سنجم
بچشم من رخت از جمله خوبان بيش مي آيد
مرا اين زخمها بر سينه از دست خودست، آري
کسي را هر چه پيش آيد ز دست خويش مي آيد
فلک تاج سعادت مي دهد ارباب حشمت را
همين سنگ ملامت بر سر درويش مي آيد
هلالي، روز وصل آمد، مکن انديشه دوري
که اين انديشها از عقل دور انديش مي آيد