شماره ١٦٠: دلا، گر عاشقي، بنشين، که جانانت برون آيد

دلا، گر عاشقي، بنشين، که جانانت برون آيد
بر آن در منتظر ميباش، تا جانت برون آيد
اگر صد سال آب از گريه بر آتش زند چشمم
هنوز از سينه من سوز هجرانت برون آيد
ز تاب آتش مي، چون عرق ريزد گل رويت
زلال رحمت از چاه زنخدانت برون آيد
چه بينم آفتابي را، که از جيب فلک سر زد؟
خوش آن ماهي، که هر صبح، از گريبانت برون آيد
سوار خاک ميدان توام، آهسته جولان کن
نميخواهم که گردي هم ز ميدانت برون آيد
هلالي، خواستي کز ضعف تن افغان کني اما
تو آن قوت کجا داري، که افغانت برون آيد؟