شماره ١٣٦: پيش از روزي، که خاک قالبم گل ساختند

پيش از روزي، که خاک قالبم گل ساختند
بهر سلطان خيالت کشور دل ساختند
صد هزاران آفرين بر کلک نقاشان صنع
کز گل و آب اين چنين شکل و شمايل ساختند
خوبرويان را جفا دادند و استغنا و ناز
بر گرفتاران، بغايت، کار مشکل ساختند
کار ما اين بود کز خوبان نگه داريم دل
عاقبت ما را ز کار خويش غافل ساختند
آه! ازين حسرت که: هر جا خواستم بينم رخش
پيش چشم من هزاران پرده حايل ساختند
هر کجا رفتند خوبان، به شد از باغ بهشت
خاصه آن جايي که روزي چند منزل ساختند
مي تپم، ني مرده و ني زنده، بر خاک درش
همچو آن مرغي، که او را نيم بسمل ساختند
منظر عيش هلالي از فلک بگذشته بود
خيل اندوه تو با خاکش مقابل ساختند