شماره ١٣٥: دلم رفت و جان حزين هم نماند

دلم رفت و جان حزين هم نماند
ز عمر اندکي ماند و اين هم نماند
سرم خاک آن در شد و زود باشد
که گردش بروي زمين هم نماند
نشسته بخون مردم چشم، دانم
که در خانه مردم نشين هم نماند
چه هر دم بناز افگني چين بر ابرو؟
مناز، اي بت چين، که چين هم نماند
گر افتاده خاکساري بميرد
سهي قامت نازنين هم نماند
هلالي، اگر نيست حالت چو اول
مخور غم، که آخر چنين هم نماند