شماره ١٢٨: دلم، پيش لبت، با جان شيرين در فغان آمد

دلم، پيش لبت، با جان شيرين در فغان آمد
خدا را، چاره دل کن، که اين مسکين بجان آمد
بيا، اي سرو، گلزار جواني را غنيمت دان
که خواهد نوبهار حسن را روزي خزان آمد
ببزم ديگران، دامن کشان، تا کي توان رفتن؟
بسوي عاشقان هم گاه گاهي ميتوان آمد
حياتي يافتم از وعده قتلش، بحمد الله!
که ما را هر چه در دل بود او را بر زبان آمد
سر زلفت ز بالا بر زمين افتاد و خوشحالم
که بهر خاکساران آيتي از آسمان آمد
ملولم از غم دوران، سبک دوشي کن، اي ساقي
ببر اين کوه محنت را، که بر دلها گران آمد
کمند زلف ليلي ميکشد از ذوق مجنون را
که از شهر عدم بيخود بصحراي جهان آمد
باميدي که در پاي سگانت جان برافشاند
هلالي، نقد جان در آستين، بر آستان آمد