شماره ١٢٤: غم بتان مخور، اي دل، که زار خواهي شد

غم بتان مخور، اي دل، که زار خواهي شد
اگر عزيز جهاني، تو خوار خواهي شد
اگر چو من هوس زلف يار خواهي کرد
ز عاشقان سيه روزگار خواهي شد
تو از طريقه ياري هميشه فارغ و من
نشسته ام باميدي که يار خواهي شد
چو در وفاي توام، بر دلم جفا مپسند
که پيش اهل وفا شرمسار خواهي شد
کنون بحسن تو کس نيست از هزار يکي
تو خود هنوز يکي از هزار خواهي شد
ز فکر کار جهان بار غم بسينه منه
وگرنه در سر اين کار و بار خواهي شد
هلالي، از پي آن شهسوار تند مرو
که نارسيده بگردش غبار خواهي شد