شماره ١٢٣: گل شکفت و شوق آن گل چهره از سر تازه شد

گل شکفت و شوق آن گل چهره از سر تازه شد
واي جان من! که بر دل داغ ديگر تازه شد
گرد آن رخسار گل گون خط ز نگاري دميد
همچو اطراف چمن، کز سبزه تر تازه شد
آمد از کويت نسيمي، غنچه دلها شکفت
گلشن جان زان نسيم روح پرور تازه شد
تا گذشتي همچو آب خضر بر طرف چمن
هر خس و خاشاک چون سرو و صنوبر تازه شد
توسنت بار دگر پا بر رخ زردم نهاد
دولت من بين! که بازم سکه زر تازه شد
زخمهاي تير مژگان سر بسر آورده بود
چون نمک پاشيدي از لبها، سراسر تازه شد
تازه شد جان هلالي، تا بخون عاشقان
رسم خونريزي از آن شوخ ستمگر تازه شد