شماره ١٢١: از حال و دل و ديده مپرسيد که چون شد؟

از حال و دل و ديده مپرسيد که چون شد؟
خون شد دل و از رهگذر ديده برون شد
ما بي خبران، چون خبر از خويش نداريم
حال دل آواره چه دانيم که چون شد؟
دل خون شد و از دست هنوزش نگذاري
بگذار، خدا را، که دل از دست تو خون شد
تا باد صبا در شکن زلف تو ره يافت
بهر دل ما سلسله جنبان جنون شد
کرديم باميد وفا صبر، وليکن
هر چند که کرديم جفاي تو فزون شد
هر قصر اميدي، که برافراخته بوديم
از سيل فراق تو بيک بار نگون شد
در عشق تو گويند: بشد کار هلالي
کاري که مراد دل او بود کنون شد