شماره ١٠٨: بناز مي رود و سوي کس نمي نگرد

بناز مي رود و سوي کس نمي نگرد
هزار آه کشم، يک نفس نمي نگرد
گهي بپس روم و گه سر رهش گيرم
ولي چه فايده؟ چون پيش و پس نمي نگرد
چو غمزه اش ره دين زد چه سود ناله جان؟
که راهزن بفغان جرس نمي نگرد
کسي که در هوس روي ماه رخساريست
در آفتاب ز روي هوس نمي نگرد
دلم بسينه صد چاک مشکل آيد باز
که مرغ رفته بسوي قفس نمي نگرد
خطاست پيش رخش سوي نو خطان ديدن
کسي بموسم گل خار و خس نمي نگرد
گذشت و سوي هلالي نديد و رحم نکرد
چه طالعست که هرگز بکس نمي نگرد؟