شماره ١٠٦: نمي توان بتو شرح بلاي هجران کرد

نمي توان بتو شرح بلاي هجران کرد
فتاده ام ببلايي، که شرح نتوان کرد
ز روزگار مرا خود هميشه دردي بود
غم تو آمد و آن را هزار چندان کرد
بلاي هجر تو مشکل بود، خوش آن بيدل
که مرد پيش تو و کار بر خود آسان کرد
خيال کشتن من داشت وه! چه شد يارب؟
کدام سنگدل آن شوخ را پشيمان کرد؟
جراحت دل ما بر طبيب ظاهر نيست
که تير غمزه او هر چه کرد پنهان کرد
نيافت لذت ارباب ذوق، بي دردي
که قدر درد ندانست و فکر درمان کرد
هلالي، از دل مجروح من چه مي پرسي؟
خرابه اي که تو ديدي فراق ويران کرد