شماره ١٠٥: مسکين طبيب، چاره دردم خيال کرد

مسکين طبيب، چاره دردم خيال کرد
بيچاره را ببين: چه خيال محال کرد؟
کي مي رسد خيال طبيبان بدرد من؟
دردم بدان رسيد که نتوان خيال کرد
دارد هزار تفرقه دل در شب فراق
کو آن فراغتي که بروز وصال کرد؟
گل پيش عارض تو شد از انفعال سرخ
آن خنده اي که کردهم از انفعال کرد
سنگين دلي، که اسب جفا تاخت بر سرم
موري ضعيف را بستم پايمال کرد
سلطان وقت شد ز گدايان کوي عشق
درويش ميل سلطنت بي زوال کرد
گفتي: که حلقه ساخت، هلالي، قد ترا
آن کس که ابروان ترا چون هلال کرد