شماره ١٠٣: ماه شهر آشوب من، هر گه براهي بگذرد

ماه شهر آشوب من، هر گه براهي بگذرد
شهر پر غوغا شود، چونان که ماهي بگذرد
روزم از هجران سيه شد، آفتاب من کجاست؟
تا بسويم در چنين روز سياهي بگذرد
چون بره مي بينمش، بيخود تظلم مي کنم
همچو مظلومي که بروي پادشاهي بگذرد
اي که در عشق بتان لاف صبوري مي زني
صبر کن، تا زين حکايت چند گاهي بگذرد
نگذرد، گر سالها باشم براهش منتظر
ور دمي غايب شوم، آن دم چو ماهي بگذرد
با وجود آنکه آتش زد مرا در جان و دل
دل نمي خواهد که سويش دود آهي بگذرد
ساقيا، لب تشنه مردم، کاش بر من بگذري
وه! چه باشد آب حيوان بر گياهي بگذرد؟
در صف خوبان تو در جولان و خلقي در فغان
همچو آن شاهي که با خيل و سپاهي بگذرد
گفت: مي خواهم که از پيش هلالي بگذرم
آه! گر ظلمي چنين بر بي گناهي بگذرد!