شماره ١٠٠: چو از داغ فراقت شعله حسرت بجان افتد

چو از داغ فراقت شعله حسرت بجان افتد
چنان آهي کشم از دل، که آتش در جهان افتد
سجود آستانت چون ميسر نيست ميخواهم
که آنجا کشته گردم، تا سرم بر آستان افتد
نماند از سيل اشک من زمين را يک بنا محکم
کنون ترسم که نقصان در بناي آسمان افتد
براهت چند زار و ناتوان افتم، خوش آن روزي
که از چشمت نگاهي جانب اين ناتوان افتد
تن زار مرا هر دم رقيب آزرده مي سازد
چنين باشد، بلي، چون چشم سگ بر استخوان افتد
هلالي آن چنان در عاشقي رسواي عالم شد
که پيش از هر سخن افسانه او در ميان افتد