شماره ٩٨: گر ز رخسار تو يک لمعه بدريا افتد

گر ز رخسار تو يک لمعه بدريا افتد
آب آتش شود و شعله بصحرا افتد
بسکه از قد تو ناليم بآواز بلند
هر نفس غلغله در عالم بالا افتد
روز وصلست، هم امروز فداي تو شوم
کار امروز نشايد که بفردا افتد
دارم اميد که: چون تيغ کشي دردم قتل
هر کجا پاي تو باشد سرم آنجا افتد
رفتي از خانه ببازار بصد عشوه و ناز
آه ازين ناز! درين شهر چه غوغا افتد؟
آنکه انداخت درين آتش سوزان ما را
دل ما بود، که آتش بدل ما افتد؟
دل مدهوش هلالي، که ز پا افتادست
کاش در جلوه گه آن بت رعنا افتد