شماره ٩٠: مشتاق درد را بمداوا چه احتياج؟

مشتاق درد را بمداوا چه احتياج؟
بيمار عشق را بمسيحا چه احتياج؟
چون جلوه گاه سبزخطان شد مقام دل
ما را دگر بسبزه و صحرا چه احتياج؟
تا کي بناز رفتن و گفتن که: جان بده؟
جان ميدهم، بيا، بتقاضا چه احتياج؟
چون ما فرح ز سايه قصر تو يافتيم
ما را بفيض عالم بالا چه احتياج؟
واعظ، ملالت تو ببانگ بلند چيست؟
آهسته باش، اينهمه غوغا چه احتياج؟
تا چند بهر سود و زيان درد سر کشيم؟
داريم يک سر، اينهمه سودا چه احتياج؟
دور از تو خو گرفته هلالي بکنج غم
او را بگشت باغ و تماشا چه احتياج؟