شماره ٨٦: اگر از آمدنم رنجه نگردد خويت

اگر از آمدنم رنجه نگردد خويت
هر دم از ديده قدم سازم و آيم سويت
گر بدانم که توان بر سر کويت بودن
تا توانم نروم جاي دگر از کويت
سر من خاک رهت باد! که شايد روزي
بر سرم سايه کند سرو قد دلجويت
يا مرا زار بکش، يا مرو از پيش نظر
که ز کشتن بترست اين که نبينم رويت
ميکشم هر نفس از خط و ز زلفت آهي
آه! بنگر که: چها ميکشم از هر مويت!
بعد ازين لطف کن و در دل تنگم بنشين
تا نشستن نتواند دگري پهلويت
اي بابروي تو مايل همه کس چون مه عيد
از هلالي چه عجب ميل خم ابرويت؟