شماره ٨٤: در کوي تو آمد بسرم سنگ ملامت

در کوي تو آمد بسرم سنگ ملامت
مشکل که ازين کوي برم جان بسلامت
نتوان گله از جور و جفايي که تو کردي
جور تو کرم بود و جفاي تو کرامت
امروز درين شهر مرا حال غريبست
ني راي سفر کردن و ني روي اقامت
شد سيل سرشکم سبب طعنه مردم
توفان بلا دارم و درياي ملامت
«قد قامت » و فرياد مؤذن نکند گوش
آن کس که بفرياد بود زان قد و قامت
اي دل، که تو امروز گرفتار فراقي
امروز تو کم نيست ز فرداي قيامت
بي روي تو يک چند اگر زيست هلالي
جان ميدهد اينک بصد اندوه و ندامت