شماره ٧٩: دل چه باشد کز براي يار ازان نتوان گذشت

دل چه باشد کز براي يار ازان نتوان گذشت
يار اگر اينست، بالله مي توان از جان گذشت
از خيال آن قد رعنا گذشتن مشکلست
راست ميگويم، بلي، از راستي نتوان گذشت
جز بروز وصل عمر و زندگي حيفست حيف
حيف از آن عمري که بر من در شب هجران گذشت
يار بگذشت، از همه خندان و از من خشمناک
عمر بر من مشکل و بر ديگران آسان گذشت
چون گذشت از دل خدنگش، گو: بيا، تير اجل
هر چه آيد بگذرد، چون هر چه آمد آن گذشت
پيش ازين گر جام عشرت داشتم، حالا چه سود؟
از فلک دور دگر خواهم، که آن دوران گذشت
خلق گويندم: هلالي، درد خود را چاره کن
کي توانم چاره دردي که از درمان گذشت؟