شماره ٧٧: دگرم بسته آن زلف سيه نتوان داشت

دگرم بسته آن زلف سيه نتوان داشت
آن چنانم که بزنجير نگه نتوان داشت
تاب خيل و سپه زلف و رخي نيست مرا
روز و شب معرکه با خيل و سپه نتوان داشت
تا کي آن چاه ذقن را نگرم با لب خشک؟
اين همه تشنه مرا بر لب چه نتوان داشت
ديده بر بستم و نوميد نشستم، چه کنم؟
بيش ازين ديده باميد بره نتوان داشت
با وجود رخ او ديدن گل کي زيباست؟
پيش خورشيد نظر جانب مه نتوان داشت