شماره ٧٥: در دل بيخبران جز غم عالم غم نيست

در دل بيخبران جز غم عالم غم نيست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نيست
خاک آدم که سرشتند غرض عشق تو بود
هر که خاک ره عشق تو نشد آدم نيست
از جنون من و حسن تو سخن بسيارست
قصه ما و تو از ليلي و مجنون کم نيست
گر طبيبان ز پي داغ تو مرهم سازند
کي گذاريم؟ که آن داغ کم از مرهم نيست
بسکه سوداي تو دارم غم خود نيست مرا
گر ازين پيش غمي بود کنون آنهم نيست
من، که امروز هلاک دم جان بخش توام
دم عيسي چه کنم؟ چون دم او اين دم نيست
غنچه خرمي از خاک هلالي مطلب
که سر روضه او جاي دل خرم نيست