شماره ٦٧: بهر که قصه دل گفته ام دلش خونست

بهر که قصه دل گفته ام دلش خونست
توهم مپرس ز من، تا نگويمت چونست
منم، که درد من از هيچ بيدلي کم نيست
تويي، که ناز تو از هر چه گويم افزونست
مگو که: خواب اجل بست چشم مردم را
که چشم بندي آن نرگس پر افسونست
هماي وصل تو پاينده باد بر سر من
که زير سايه او طالعم همايونست
کنون که با توام، اي کاش دشمنان مرا
خبر دهند که: ليلي بکام مجنونست
طبيب، گو: بعلاج مريض عشق مکوش
که کار او دگر و حال او دگرگونست
هلالي، از دهن و قامتش حکايت کن
که اين علامت ادراک طبع موزونست