شماره ٦٠: عشقبازي چه بلا فکر خطايي بودست!

عشقبازي چه بلا فکر خطايي بودست!
عشق خود عشق نبودست، بلايي بودست
کاش بينند بي خبران حسن ترا
تا بدانند که ما را چه خدايي بودست
در دياري که گل روي ترا پروردند
خوش بهاري و فرح بخش هوايي بودست!
عهد کردي که وفا پيشه کني، جهد بکن
تا بدانم که درين عهد وفايي بودست
باغ فردوس زمينست که آنجا روزي
سرو گل پيرهني، تنگ قبايي بودست
بعد مردن بسر تربت من بنويسيد
کين عجب سوخته بي سرو پايي بودست!
چاره درد هلاليست بلاي غم عشق
عشق را درد مگويي، که بلايي بودست