شماره ٤٧: ما عاشقيم و بي سر و سامان و مي پرست

ما عاشقيم و بي سر و سامان و مي پرست
قانع بهر چه باشد و فارغ ز هر چه هست
اي رند جرعه نوش، تو و محنت خمار
ما و نشاط مستي عشق از مي الست
دي آن سوار شوخ کمر بست و جلوه کرد
در صورتي که هر که بديدش کمر ببست
هر کس که دل بدست بتي داد همچو من
سنگي گرفت و شيشه ناموس را شکست
دلها که مي بري، همه پامال مي کني
کاري نمي کني که: دلي آوري بدست
چون ابر ديد اشک من از شرم آب شد
چون برق ديد آه من از انفعال جست
آخر چو ره نيافت هلالي ببزم وصل
محروم از جمال تو در گوشه اي نشست