شماره ٤١: من بکويت عاشق زار و دل غمگين غريب

من بکويت عاشق زار و دل غمگين غريب
چون زيد بيچاره عاشق؟ چون کند مسکين غريب؟
پرسش حال غريبان رسم و آيينست، ليک
هست در شهر شما اين رسم و اين آيين غريب
در خم زلف کجت دلها غريب افتاده اند
زلف تو شام غريبانست و ما چندين غريب
وقت دشنامم بشکر خنده لب بگشا، که هست
در ميان تلخ گفتن خنده شيرين غريب
سر ز بالين غريبي بر ندارد تا بحشر
گر طبيبي چون تو يابد بر سر بالين غريب
بسکه باشد شاد هر کس با رفيقان در وطن
رو بديوار غم آرد خسته غمگين غريب
بر سر کويت هلالي بس غريب و بي کسست
آخر، اي شاه غريبان، لطف کن بر اين غريب