شماره ٣٦: دلا، ذوقي ندارد دولت دنيا و شاديها

دلا، ذوقي ندارد دولت دنيا و شاديها
خوشا! آن دردمنديهاي عشق و نامراديها
من و مجنون دو مدهوشيم سر گردان بهر وادي
ببين کاخر جنون انداخت ما را در چه واديها؟
دل من جا گرفت از اعتقاد پاک در کويش
بلي، آخر بجايي مي کشد پاک اعتقاديها
چو عمر خود ندارم اعتمادي بر وفاي تو
چه عمرست اين که من دارم برو خوش اعتماديها؟
مبخون دل سواد ديده را شستم، زهي حسرت!
که از خطت مرا محروم کرد اين بي سواديها
چو گم کردم دل خود را چه سود از ناله و افغان؟
که نتوان يافت اين گم گشته را با اين مناديها
هلالي، ديگران از وصل او شادند و من غمگين
خوش آن روزي که من هم داشتم زين گونه شاديها!