شماره ٢٧: اي شوخ، مکش عاشق خونين جگري را

اي شوخ، مکش عاشق خونين جگري را
شوخي مکن، انگار که کشتي دگري را
خواهي که ز هر سو نظري سوي تو باشد
زنهار! مرنجان دل صاحب نظري را
زين پير فلک هيچ کسي ياد ندارد
اي تازه جوان، همچو تو زيبا پسري را
روزي که در وصل برويم بگشايي
از عالم بالا بگشايند دري را
سر خاک شد از سجده آن کافر بد کيش
تا چند پرستم ز خدا بي خبري را؟
از گوشه مي خانه برون آي، هلالي
شايد که ببينيم بت جلوه گري را