شماره ٢٤: بروز غم، سگش خواهم، که پرسد خاکساران را

بروز غم، سگش خواهم، که پرسد خاکساران را
که ياران در چنين روزي بکار آيند ياران را
عجب خاري خليد از نو گلي در سينه ريشم!
که برد از خاطر من خار خار گل عذاران را
ز ناز امروز با اغيار خندان ميرود آن گل
دريغا! تازه خواهد کرد داغ دل فگاران را
بصد اميد عزم کوي او دارند مشتاقان
خداوندا، باميدي رسان اميدواران را
تو، اي فارغ، که عزم باغ داري سوي ما بگذر
که در خون جگر چون لاله بيني داغداران را
اگر من بلبلم، اما تو آن گل برگ خنداني
که از باغ تو بويي بس بود من هزاران را
هلالي کيست؟ کان مه توسن برانگيزد بقتل او
بخون اين چنين صيدي چه حاجت شهسواران را؟