شماره ٢٣: نهادي بر دلم داغ فراق و سوختي جان را

نهادي بر دلم داغ فراق و سوختي جان را
بداغ و درد دوري چند سوزي دردمندان را!
منه زين بيشتر چون لاله داغي بر دل خونين
که از دست تو آخر چاک خواهم زد گريبان را
شدم در جستجوي کعبه وصلت، ندانستم
که همچون من بود سر گشته بسيار اين بيابان را
اگر چشم خضر بر لعل جان بخش تو افتادي
بعمر خود نکردي ياد هرگز آب حيوان را
خوش آن باشد که در هنگام وصل او سپارم جان
معاذالله! از آن ساعت که بينم روي هجران را