شماره ١٥: يک دو روزي مي گذارد يار من تنها مرا

يک دو روزي مي گذارد يار من تنها مرا
وه! که هجران مي کشد امروز، يا فردا مرا
شهر دلگيرست، تا آهنک صحرا کرد يار
ميروم، شايد که بگشايد دل از صحرا مرا
يار آنجا و من اين جا، وه! چه باشد گر فلک
يار را اين جا رساند، يا برد آنجا مرا
ناله کمتر کن، دلا، پيش سگانش بعد ازين
چند سازي در ميان مردمان رسوا مرا؟
غير بدنامي ندارم سودي از سوداي عشق
مايه بازار رسواييست اين سودا مرا
مي کشم، گفتي: هلالي را باستغنا و ناز
آري، آري، مي کشد آن ناز و استغنا مرا