شماره ٦: از آن تنهايي ملک غريبي شد هوس ما را

از آن تنهايي ملک غريبي شد هوس ما را
که روزي چند نشناسيم ما کس را و کس ما را
ز دست ما اگر پا بوس خوبان بر نمي آيد
همين دولت که: خاک پاي ايشانيم بس مارا
براه محمل جانان چنان بيخود نيم امشب
که هوش رفته باز آيد بفرياد جرس ما را
بآب چشم ما پرورده شد خار و خس کويش
ولي گلهاي حسرت ميدمد زان خار و خس ما را
گر از دل هر نفس اين آه عالم سوز برخيزد
کسي ديگر نخواهد ساخت با خود همنفس ما را
ز دست ما کشيدي طره و صد جا گره بستي
که کوته گردد و ديگر نباشد دسترس ما را
هلالي، روزگاري شد که دور از گلشن رويش
فلک دل تنگ ميدارد چو مرغان قفس ما را