ساکن کنعان مهجوري خليل
            آن که چون يعقوب باشد ممتحن
         
        
            وان که هست از تيشه صبر و شکيب
            کوه اندوه و بلا را کوه کن
         
        
            آنکه هرگز جز حديث درد عشق
            برنيايد از لب او يک سخن
         
        
            چون غم و درد نهانش کرده بود
            فارغ از هر محفل و هر انجمن
         
        
            داشت چون وحشي غزالان روز و شب
            وحشت از پير و جوان و مرد و زن
         
        
            کرد پيدا بهر خود غمخانه اي
            آن گرفتار بلايا و محن
         
        
            کرد معمور آن مصيبت خانه را
            بهر اندوه و ملال خويشتن
         
        
            کرد چون تعميرش و آن غمکده
            گشت نو از گردش چرخ کهن
         
        
            کلک هاتف از پي تاريخ آن
            زد رقم معمور شد بيت الحزن