حيف از هديه آن گل رعنا
            که پري چهره بود و حور سرشت
         
        
            حيف از آن تازه گل که بر شاخش
            دست گلچين روزگار نهشت
         
        
            از حريرش لباس بود آخر
            بسترش خاک گشت و بالين خشت
         
        
            رشته عمر آن يگانه گهر
            گردش چرخ بين چگونه برشت
         
        
            بود تا مزرع جهانش جاي
            تخم خيرات جاوداني کشت
         
        
            همه نيکي گزيد و نيکي کرد
            آري از خوب برنيايد زشت
         
        
            الغرض چون ازين جهان خراب
            سوي گلزار خلد رفت نوشت:
         
        
            هاتف خسته دل به تاريخش
            از جهان هديه شد به سوي بهشت