حکايت زنگي که روي خود را در آيينه بي زنگ ديد و به عکس روي خود آيينه را نپسنديد

ديو نژادي چو يکي تيره ابر
لب چو خم نيل کبود و سطبر
زنگ چو انگشت نيفروخته
چهره چو چوبين طبقي سوخته
مانده دهن چون دهن جيفه باز
ناشده همچون در محنت فراز
يافت به ره آينه اي گردناک
ساخت به دامن رخش از گرد پاک
ديده چو بر روي ويش آرميد
شکلي از انسان که شنيدي بديد
آب دهان بر رخ پاکش فکند
وز کف خود خوار به خاکش فکند
گفت که تا قدر تو نشناختند
بر رهت اين گونه نينداختند
پيش کسان پستي مقدار تو
نيست جز از زشتي ديدار تو
طينت اگر پاک چو من بوديت
کي به گل و خاک وطن بوديت
از بد و نيکي که پي اندر پي است
بهره هر چيز به قدر وي است
چون به رخ خويش نظر کم گشاد
عيب بر آيينه نه بر خود نهاد
بود همه نور و صفا آينه
شد ز رخش عيب نما آينه
طلعت او بود بدانسان سياه
آينه را چيست ندانم گناه
جامي ازين گنبد آيينه رنگ
هر چه نمايد به گه صلح و جنگ
کان سبب راحت و آزار توست
چون نگري صورت کردار توست