حکايت سرد شدن پير سفيد موي از نفس آن خورشيد گرم خوي که با زلف شبرنگ دم از صبح سفيد مويي زد

فصل خزان کز دم باد وزان
کارگه رنگرزان شد رزان
باغ جوان صورت پيري گرفت
سبزه تر رنگ زريري گرفت
برگ درختان ز سر شاخسار
مختلف الوان چو گل اندر بهار
موي سفيدي به قد خم شده
سينه اش آتشکده غم شده
پاي نشست از ته دامان کشيد
رخت تماشا به گلستان کشيد
از ره فکرت قدمي مي نهاد
وز سر عبرت نظري مي گشاد
ديد که با گيسوي چون پر زاغ
کبک خرامي شده طاووس باغ
معجر کافوري او مشک پوش
گوهر و زر زآمدنش در خروش
رنگ حنا را ز کفش خون جگر
هر سر انگشت چو عناب تر
پنجه مرجان زده انگشت او
گوهر خود يافته در مشت او
گشته ز هر ناخن او در خضاب
بدر و هلالي ز شفق رنگ ياب
پير چو آن ديد دل از دست داد
پشت دو تا روي به پايش نهاد
گفت بدين صورت زيبا که يي
آمديي يا پريي يا کيي
ناز جواني ز سر خود بنه
داد دل پي سپر خود بده
نيم دمي همدم من بنده باش
جمع کن پير پراکنده باش
غنچه نوشين به تبسم گشود
گفت که دير آمده اي خيز زود
روي به ره کن ببر از من اميد
زانکه سرم هست چو معجر سفيد
بلکه تو گويي به سر اين معجرم
شعر سفيد است ز موي سرم
پير چو از موي شنيد اين خبر
خاست چو مو حالي و پيچيد سر
تازه گل از پير چو آن شيوه ديد
پرده کافور ز سنبل کشيد
موي خود آورد ز معجر برون
چون شبه شبرنگ و چو شب قيرگون
پير بناليد که اي در فروغ
مه ز تو کم بهر چه بود اين دروغ
گفت پي آنکه کنم آگهت
کانچه زند از طلب ما رهت
زان سبب افتاده ز راهيم ما
هر چه نخواهي تو نخواهيم ما
پير شدي جامي و عمرت ز شصت
رشته پيوند به هفتاد بست
ياد جواني و جوانان مکن
قبله جان جز در جانان مکن